فریدون و فرخ

ساخت وبلاگ

دلم پر از حرف های ناگفتنی است. نه اینکه نخواهم بگویم. برایشان واژگانی نمی جویم. دلم پر از احساساتی است که در واژگان نمی گنجند. احساسی از شعف و آگاهی و شادی. توهمی از جنس واقعیت. احساسم مثل آب چشمه زلال است. دلم یک بغل می خواهد برای گریه اما گریه ای از شوق دلم برای همه چیز تنگ شده. برای بوی فرانک برای قلمدوش کردن محمدصالح برای یک بوسه گرم سادات خانم برای بغل گرم و نرم مادرم دستان خشک و خشن پدرم نمی دونم چم شده. فریدون و فرخ...
ما را در سایت فریدون و فرخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6zehnenaghesb بازدید : 47 تاريخ : سه شنبه 9 آبان 1402 ساعت: 22:06

در جای جای قرآن وقتی نام فرعون می آید گناه او را خوار شمردن مردم و استضعاف آنها ذکر می کند. فرعون ادعای خدایی دارد چون همه را خوار شمرده و خود را بالاتر از بقیه می بیند. چقدر این اتفاق شبیه این روزها است.

سینا برادران شنبه ششم آبان ۱۴۰۲ 20:29

فریدون و فرخ...
ما را در سایت فریدون و فرخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6zehnenaghesb بازدید : 50 تاريخ : سه شنبه 9 آبان 1402 ساعت: 22:06

نمی دانم این شوخی کائنات است یا حسب تصادف. فردوس و آتیلا با هم رفتند. به فاصله 3 روز. چه نام های بزرگی و چه شخصیت های بزرگی. با آنها بزرگ شده بودیم. خاطراتمان یکی یکی به سینه قبرستان می روند. مدام این تک مصراع در ذهنم چون زنگ ناقوس صدا می کند: عاقبت خاک گل کوزه گران خواهی شد... به روان پاکتان هزار درود امیدوارم در بهشت برین خوش باشید فریدون و فرخ...
ما را در سایت فریدون و فرخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6zehnenaghesb بازدید : 42 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 18:01

روزی از دانشگاه تماس گرفتند و گفتند: «کتابی که امانت برده‌ای را باید برگردانی!» رفتم کتاب را تحویل دهم. در راه کتابخانه، توجهم به مکالمه‌ی یکی از اساتید با شخصی دیگر جلب شد. از مکالمه فهمیدم که آن شخص، صاحب کارخانه‌ای است که با رشته‌ی تحصیلی من مرتبط بود.آرام پشت سرشان حرکت کردم. بلافاصله که از هم خداحافظی کردند، به سمت آن شخص رفتم. بی‌مقدمه به او گفتم: «لطفا کمکم کنید!» با آرامش در چشمانم خیره شد. تعجب نکرده بود. ظاهرا این نگاه برایش آشنا بود. با حوصله به حرف‌هایم گوش داد و در نهایت گفت: «از فردا بیا سر کار!»فردای آن روز رفتم و در کارخانه مشغول به کار شدم. مشخص بود که به نیرویی احتیاج نداشت و صرفا به خاطر کمک به من، راضی شد سر کار بروم. مرا دید و گفت: «این فرصت در اختیار تو! امیدوارم بتوانی از آن استفاده کنی!» من از همان روز، بی‌وقفه کار کردم. چندبرابر بیشتر از آنچه از من انتظار داشتند، کار می‌کردم. آنچنان تلاش کردم که پس از ده سال، کارخانه‌ی خودم را احداث کردم و اکنون با آن مرد بزرگ، پروژه‌های مشترک زیادی داریم.دیروز پس از پایان یک جلسه به او گفتم: «بعید می‌دانم لطفی که به من کردید را هرگز بتوانم جبران کنم!» گفت: «می توانی جبران کنی!» گفتم: «هر کاری که باشد حاضرم برای شما انجام دهم!» در پاسخ گفت: «برای من نیازی نیست کاری بکنی! برای جبران، دست هرکسی که شجاعانه از تو کمک خواست را بگیر!» این را گفت و رفت. در حالی که من عمیقا در حال لذت بردن از این پاسخ و فکر کردن به آن، میخکوب شده بودم، برگشت و گفت: «البته فراموش نکن که او نیز شایسته‌‌ی این کمک باشد» پرسیدم: «چه کسی شایسته‌ی کمک هست؟» گفت: «کسی که چندین برابر کمکی که تو به او می‌کنی، خودش به خودش کمک می‌کند»سه درس مهمی که من ا فریدون و فرخ...
ما را در سایت فریدون و فرخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6zehnenaghesb بازدید : 38 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 18:01